یادبود دکتر سید هبت‌ الدین برقعى

یک بار دیگر گوشم شنید قویى پر کشیده است

از سطحِ سرابناک زمین رفته بر فراز آبى آسمان

خاموش گشته ارتفاع حنجره‌اش از حجم رنگین یک صدا

محو شده سطر سطر واژه‌هاى مرکّبى‌اش از رخنه کلام

راست گفته بود سهراب سپهرى‌مان در سروده فراغ فروغ

اینکه چه اندازه آدم تنها مانده براى خوردن یک دانه سیب

قصه‌هاى بلند شوق ولى چه زود حباب مى‌شود روى پلک آب

و باز لحظه‌هاى پشت سر در صحنه‌ها بدل به هیچاهیچ

یادداشت سید محمد خاتمی در سوگ فوت سید هبت الدین برقعی
یادداشت سید محمد خاتمی در سوگ فوت سید هبت الدین برقعی

اشک باز نمى‌ایستد در فراق کسى که در سخن گفتن بسیار خاموش بود. در بیمارى‌اش خاموش‌تر شد. اکنون خاموش‌ترین شده است.

هبت‌الدین برقعى، به راستى همچون نامش موهبتى دینى و نقابى واقعى براى پنهان ماندن رنجیدگیهاى دردمندانى بود که طى چهار دهه گوش تا گوش در بیمارستان امیر اعلم و مطبش حلقه به گوش‌وار نشسته بودند تا همو شرح دردها و رنجهایشان را به آرامى گوش کند. نیازمند چشمها و دستهایش بودند. چشمانى که نیک بنگرد. تشخیصى بهینه دهد. دستهایى که نسخه شفابخش بنویسد. درمانگرى نیک کند. امّا هنرش طب محض نبود. بسیار شنیدن و خوب شنیدن، کم سخن گفتن و گزیده گفتن بود. تحصیلات تخصصى‌اش، استادى‌اش و بر سر هم پیکره زندگى‌اش همه با هم به گوش و حلق و بینى و حنجره پیوند خورده بود. تندرستى و عمر و جسم و جان خویش بر سر همین پیشه‌اش گذاشت.

در کتاب آسمانى مسلمانان آمده اگر کسى نفْسى را زنده گرداند گویا همه مردمان را زنده گردانیده است. بارها کمک کرده بود صدها بیمار به مرگى زودهنگام نمیرند. داغشان بر دل بازماندگانشان نماند. هزاران نفر با نقص شنوایى و گویایى و بویایى و گوارایى زندگى‌شان در کامشان تلخ نشود. بسیارى نشانه‌هاست باور کنیم اکنون در آرامشى به سر مى‌برد که روان او به ابدیت و مینوى یزدانى پیوسته است.

مراسم نکوداشت سید هبت الدین برقعی

فروتنى و صبورى‌اش آیینه شخصیّتش شده بود. کمتر کسى به یاد دارد خشم او را دیده باشد. دریغا! دریغا! چندان در پزشکى‌ورزى روزانه ـ شبانه‌اش غرق شده بود که غرق شدن تندرستى‌اش را در دریاى بیماریهاى خودش ندید. شنیدم پسابیمارى‌اش با شنیدن نام مطب حالش دگرگونه مى‌شده است. شاید مى‌پنداشت همو بود که با تنش چنین کرد که تا سحرگاهان باید در آنجا مى‌نشست و بیمارانى را معاینه مى‌کرد که از دورترین نقاط ایران و تهران به سراغش آمده بودند.

در قلمرو پزشکى‌ورزى بالینى براى بیمارانش به معنى دقیق کلمه یکبار مصرف بود. یعنى بسیار مى‌دیدم و بسیار مى‌شنیدم با اولین مراجعه پرونده بیمارى بیمار بسته شده است. چه تراژدى تلخى است گرچه عمرى حنجره‌ها را درمان مى‌کرد دردا دست آخر خودش از سخن گفتنى ساده ناتوان ماند. سالیان دراز راهگشاى گلوى فروبسته خلق بود و سرانجام راه حلقش چنان بسته شد که به مرگ فرجامینش در غربت غرب انجامید. فرشته‌خو بود و در شهر فرشتگان جان داد لس‌آنجلس. فرزند زهرا بود در بهشت زهرا آرمید. از دسته ناموران بود و در قطعه نام‌آوران به خاک سپرده شد. برقع‌شهرت بود و اکنون رخ از ما پنهان کرده است.

مراسم نکوداشت دکتر سید هبت الدین برقعی

گرچه عارف متعارف و مرسوم و رسمى نبود با این همه همچنان در همه عمر در تندرستى و بیمارى‌اش خشمش را فرو مى‌خورد. کمتر کسى خشم و گلایه او را از خلق و زمین و زمان به گوش شنیده است. به همین سبب به راستى دوست‌داشتنى شده بود.

گل سر سبد فرزندان ششگانه پدر و مادر، هم‌هنگام محتملا خاندانش و شهرش و پیشه‌اش بود. سالهاست به قانونى درنگ‌پذیر رسیده‌ام که دست بر قضا نخستین بار پساپژوهش درباره پدیدآورنده شاهکار قانون فی الطّب یعنى ابن‌سینا به ذهنم خطور کرد. البتّه این اصل نویافته را همچون فرزندى عزیز سخت دوست مى‌دارم. اینکه احترام گذاشته شدن و دوست داشته شدن دو مقوله از هم جداست. در زندگى روزمرّه آدمى در برخوردهاى اجتماعى ناگزیر است شرط ادب و احترام را به جاى آورد امّا به تقریب در غالب اوقات ومآ به معنى دوست داشتن راستین طرف مقابل نیست. امّا دوست داشته شدن صادقانه به ویژه از سوى خواص و عوام در گذار تاریخ نادر بوده و نصیب همه‌کس نمى‌شده امّا امروز به راستى کیمیا شده است. از جمله درباره ابن‌سینا در مقاله‌ام نوشته بودم در همه تحقیقاتم و منابعى که خوانده‌ام کسى را نیافته‌ام شیفته و دوستدار قلبى بوعلى و کتابش بوده باشد بلکه صرفآ ستایش‌گر او بوده‌اند. اما فى‌المثل حافظ و فردوسى به سبب ناشناخته‌اى دوست‌داشتنى شده‌اند. ایرانیان و ناایرانیان با اراده شخصى و با شوق بر سر مزار شریفشان مى‌روند. همه روزه در خانه‌ها و کتابخانه‌ها در ایران و فراایران سده‌هاست با شوق آثارشان را به دست مى‌گیرند. شاید سببش این بوده اگر کسى به راستى دیگران و دست‌کم راستکاران را دوست داشته باشد دیگران هم او را دوست خواهند داشت.

انصاف این است کم نیستند مردمانى که هبت‌الدین برقعى این پزشک انسان‌دوست را مهربانانه دوست داشته و باز هم در نبودنش دوستش دارند. دوست داشته شدن نعمتى نیست که نصیب همه کس شود. نمى‌توان با تطمیع و تهدید دیگران را به دوست داشتن کسى یا چیزى واداشت. چه سعادتى داشت که به وقت شنیدن خبر رفتنش و به وقت گورسپارى‌اش و اکنون در مراسم یادبودش بسیار گونه‌ها با شنیدن نامش از اشک نمناک شده است. بسادلها که سخت سوخته و چه شانه‌هاى لرزان که از گریه صاحبانش سخت لرزیده‌اند. شهدالله کمتر در عمر پنجاه و پنج ساله‌ام دیده‌ام به شمارگان کمّى و ژرفاى کیفى، مردمان بر فقدان طبیبى این چنین سوگوار بوده باشند. تو گویى این چند روزه خلق را شورى در سر افتاده است. امواج نیرومند روح هبت‌الدین از پس مرگ نیز روحهاى دوستدارانش را به تکان واداشته است.

شبى که فرداى آن روز شنیدم درگذشت پدرم شادروان سیداحمد رضوى برقعى (۱۳۰۴ـ۱۳۸۵ش) که سالها پیش درگذشته است در رؤیاى شبانه دیدم که از پله‌هاى خانه پایین مى‌آید و سخت اندوهگین است؟ او را بوسیدم و پرسیدم پدر! چه شده است؟ فرداى آن روز دریافتم که از ساعات سخت جان دادن در غربت عموزاده و برادر همسرش این چنین رنجیده است.

از سوى دیگر ذره‌اى تردید ندارم اکنون روان هبت‌الدین اینجاست. حاضر است. اما باز هم مثل زنده بودنش خاموش است. فقط گوشى است براى شنیدن. لبخندى بر لبان دارد براى اعلام رضایت قلبى و سپاسگزار باشندگان مجلس او.

از کودکى اوصاف نیکش را از زبان مادرم که خواهر بزرگش بود شنیده بودم. اینکه پس از تبعید پدرش در ده سالگى‌اش شبها آرام مى‌گریسته و اشکهایش روى ورقهاى دفتر مشقش فرو مى‌ریخته است. گلایه‌هایش از دورى پدرى که سخت بدو تعلق خاطر داشته را به زبان نمى‌آورده است. هم از این روى خاموشى حکیمانه مشخّصه او شده بود. در روندى بى‌سر و صدا بسیار خوب درس خواند. نهالى بود که خود را برکشید تا دیگران از سایه‌سار و میوه‌هاى تلاشهایش بهره برچینند. روزى از شادروان احمد اوحدى ـ مدیر آموزشى آهنین‌نشان فرهنگ قم ـ شنیدم در سالهاى آغازین تحصیل دبستان به روانشاد آیت‌الله سیدعلى‌اکبر برقعى قمى(۱۲۷۸ـ۱۳۶۶ش) پدر هبت‌الدین گفته بود در راه رسیدن به کمال علمى اگر امیدى به فرزندانت دارى صرفاً به او امیدوار باش. به دانشکده پزشکى دانشگاه تهران و زان پس در دانشگاه با رتبه اول وارد رشته تخصصى‌اش شد. از سال ۱۳۵۲ش عضو هیئت علمى دانشکده پزشکى دانشگاه تهران شد. پیش از انقلاب ۱۳۵۷ش طى چند سال تحصیلات تکمیلى را نخست در کالج سلطنتى انگلستان، مدتى در بیمارستانهاى دانشگاهى فرانسه و زان پس فوق‌تخصص گوش را در دانشگاه هاوارد آمریکا سپرى و مدارج ترقى علمى را طى کرد امّا با این همه به این داشته‌ها و القاب نمى‌بالید. شهدالله نگارنده این سطور که خواهرزاده اوست تا روز بزرگداشت او تا چند سال پیش در هتل استقلال عطف به آنکه خود سخن نمى‌گفت و بعد برگه نسخه‌هایش و سردر مطبش کلمه فوق تخصص و آمریکا نقش نبسته بود نمى‌دانستم این عنوان را دارد. آنچه مختصه او شده بود همجوشى رفتار انسانى با تبحر تشخیص و درمانگرى‌اش بود.

اما از دهه هفتاد، اندک اندک پارکینسون بلاى جان و بختک زندگى‌اش شد. چند سالى پیش از آن از او در اواخر دهه شصت بارها خواسته بودم هر هفته یا دست‌کم هر ماه بخشى از تجربه‌هاى بالینى‌اش را بر اوراق کاغذى ثبت کند تا بر صفحه روزگار باقى بماند. گفتم این کار وماً به معنى انتشارشان نیست. دریغا چنین نکرد. دستانش ناتوان و زبان و حنجره‌اش خاموش ماند و سوانح ایّام و آزموده‌هاى روزانه را ننوشت و اگر نقل قول زندگان تدوین نشود در غبار زمان محو خواهد شد. اگر پارکینسون را به دشمن او تشبیه کنیم به دست و گلویش رحم نکرد تا سالهاى پایانى عمر حتّى بتواند راز دلهایش را بگوید یا با قلم بنویسد. کم‌گویى و کم‌نویسى‌اش در روزگار تندرستى‌اش حُسن او شمرده مى‌شد و از شمار هنر و حکمت. اما کاش بخشى از زندگى درونى و آزموده‌هایش را مى‌نوشت تا یادگارى از او در زیر این گنبد دوّار مى‌ماند. به باورم حقیقتِ ماهیت و محتواى ذهنیات هبت‌الدین حتى براى خانواده و خاندانش ناشناخته ماند چه رسد به دیگران.

چند سال پیش با همان صداى ناتوان براى مادرم از کشف و شهود ایست حیات جسمانى‌اش در آمریکا گفته بود. اینکه حس کرده وارد باغى زیبا شده و جایى به آن زیبایى در همه عمر ندیده بوده است. به باورم دعاى قلبى و صمیمانه هزاران بیمار رهایى یافته از رنج طى چهل و چند سال ارمغانى این چنین از برکت و آرامش جاودانه را براى او به همراه آورده است.

یاد دارم وقتى پیش از انقلاب خواسته بود سفارش ساخت تابلوى مطب خودش را بدهد برخى خواسته بودند پیشنام سید شناسامه‌اى‌اش را نیاورد که نشان تعصب دینى‌اش قلمداد نشود. نپذیرفته بود. گفته بود شاید برخى بیماران و همراهانشان معتقد به شفابخشى فرزندزادگان پیامبر مسلمانان بوده باشند که نیاکان او بوده‌اند. چنین خواست. چنین هم شد.

اکنون در مرز هفتاد و هفت سالگى پرونده زندگى این جهانى‌اش بسته شده است. تا آنجا که مى‌دانم و کسى هم منکر آن نیست بیمارى یا دوستى یا خویشاوندى نیست که ادعا کند از سوى او به مرزهایش دست‌اندازى شده است. نان کسى را بریده باشد. آبروى کسى را ریخته باشد. کسى را تحقیر و تمسخر کرده باشد. مال کسى را تصاحب کرده باشد. شاید به سبب همین خصیصه مظلومیت منحصر به فردش شد که با خاموشى و شکیبایى همجوشى یافته بود.

اکنون با سپاس از حضور حضار که به احترامش در اینجا گرد آمده‌اند درخواستى دوستانه دارم. اگر خاطره‌اى از او دارند بنگارند و به نشانى بنده بفرستند تا در قالب مجموعه یادداشتهایى به مناسبت سالگردش منتشر شود و نام او در شمار نیکان ایران‌زمین بر صفحه تاریخ ایران و تاریخ پزشکان برجاى بماند. چنین باد. خدایش بیامرزاد و در بهینه‌ترین جایگاههاى آن جهانى جاى دهاد. ۲۹ آذرماه ۱۳۹۸ش


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها